پدرم در مجلس شوراي ملي وكيل بود و از آنجا با حاجحسنآقا، برادر حاجحسينآقا همنشيني و رفاقت داشت. آنها در يك فراكسيون بودند و پيوندي نزديك داشتند. اين رفاقت، زمينه آشنايي پدرم با حاجحسينآقا بود. او حتي يك تكه از زمينهاي باغ صبا را هم به سال1294خورشيدي در حدود 70تومان از حاجحسينآقا خريده بود. باغ صبا در آن روزگار ميان تهران تا شميران جاي داشت و ديگر زمينهاي آنجا بياض بود. حاجحسينآقا از خدا ميخواست افراد بيايند آنجا آباداني كنند تا باغش از تنهايي درآيد.
اوايل دهه30 خورشيدي كه حاجحسنآقا درگذشت، پدرم خيلي ناراحت شد و بسيار گريست. واپسين سالهاي زندگي پدر بود. از من خواست با هم به منزل حاجحسينآقا در بازار حلبيسازها برويم. حاجحسينآقا بسيار به او احترام گذاشت و پدرم هم آنجا از همه بيشتر در سوگ دوست گريست.
آشنايي من نيز از همان راه، همچنين بر پايه كتابهاي خطي و كارهاي كتابداري ممكن شد. من متصدي بخش خطي كتابخانه ملي بودم و گهگاه براي پارهاي نسخههاي خطي به آنجا ميرفتم. منزل حاجحسينآقا در بازار حلبيسازهاي قديم جاي داشت. اتاق شخصي او آن بالا بود؛ اگر كسي يادش بيايد يا ديده باشد، خوب ميداند كجا بوده است. دو حياط بود. هنگامي كه وارد ميشديم، حياط دست راست، كتابخانه بود. آنجا مينشستيم و كتابها را ميخواستيم.
او در دادن كتاب استنكاف نداشت و كتاب را بهآساني در اختيار ميگذاشت. گاه هم ميتوانستيم از كتابها عكس برداريم و از آنها بهره بگيريم. كتابخانه حاجحسينآقا شايد بهترين كتابخانه نسخههاي خطي جهان باشد. او هر كتابي را نميخريد و به كتابهاي بنجل علاقه نشان نميداد؛ كتابهاي خيلي اساسي ميخريد؛ مخصوصا خودش و آقاي سهيلي ـ سرپرست كتابخانه ـ خيلي وارد بودند. دلالهاي كتابهاي خطي در آن روزگار، كتابهايشان را نزد چنين كساني ميبردند تا بفروشند.
ميرزاعلياصغر باراني يكي از اينها بود كه آن دعواي معروف را ميان حاجحسينآقا و علياكبر دهخدا درست كرد. كتابخانه ملي ملك، يك مجموعه بسيار قابلتوجه و قابل اعتنا بود. حاجحسينآقا به كارهاي علمي وارد بود و خطي بسيار خوش داشت. بامحبت بود و همواره درباره كتابهاي خطي صحبت ميكرد؛ به شرطي كه ميفهميد طرف حرف علمي ميزند. زبان عربي هم تا اندازهاي ميدانست. بافضل بود و تمبرشناس و سكهشناسي برجسته به شمار ميآمد. حاجحسينآقا جاهايي، خيلي خوب پول خرج ميكرد و جاهايي نيز مُمسك بود. او اما ملكداري خوب نبود؛ ملكهايش خرابه بودند و به آنها نميرسيد؛
شايد از آنجا كه املاكش زياد بودند نميتوانست به آنها برسد. خيلي دلش ميخواست در عدليه دعوا داشته باشد. علاقهمند بود همواره پروندهاي در عدليه، اقامه و خود از آن دفاع كند. به اين كار خو گرفته بود. بسيار شجاعت داشت. سهيلي نيز به من ميگفت: «حاجحسينآقا از خدا ميخواهد بنشيند ادعانامه بنويسد و به عدليه عرض حال بدهد» در منزل او نزديك ظهر به مراجعهكنندگان ناهار ميدادند. هر كسي كه آنجا مدعو بود ناگزير ناهار را خدمت او ميخورد. ميگفتند اگر كسي براي ناهار نيايد حاجحسينآقا ناراحت ميشود.
اگر در كتابخانه بوديم و ظهر ميخواستيم برويم، ميگفتند آقا سفارش كردهاند ناهار بمانيد. ميگفتند براي ناهار بنشين. هرچه گفتم: «ميخواهم بروم» گفتند: «به حاجي برميخورد؛ بخور!». سفرهاي روي زمين ميانداختند و گرد آن مينشستيم. آنزمان حجاب بود و زن و مرد، پهلوي هم نمينشستند. به ياد دارم دو بار كباب و يك بار خورش فسنجان بود. اشكال حاجحسينآقا اين بود كه گوشاش نميشنيد و سنگين بود؛ به همين دليل گفتوگو با او سخت بود. واعظي در مسجد سپهسالار برايم قسم ميخورد و ميگفت: «پيشاش ميروم و ميگويد بيا بنشين در گوشم روضه بخوان. ميخواندم و اشك از چشم او ميآمد».
- كتاب منتشر نشده
اين يادداشتها و خاطرهها بخشي از كتاب و مجموعه منتشر نشده « تاريخ شفاهي حاج حسينآقا ملك» است كه مهدي يساولي، پژوهشگر و گردآورنده آنها اختصاصا به روزنامه همشهري داده است.
نظر شما